وب نوشته های من

می نویسم برای ثبت لحظه های زشت و زیبایم...دوست داشتی بخون !

وب نوشته های من

می نویسم برای ثبت لحظه های زشت و زیبایم...دوست داشتی بخون !

...

دلم گرفته...خیلی گرفته.چوب رفتار همه رو من باید بخورم.نمیتونم زیاد راحت باشم.میترسم بیان...

خیلی دلم تنگ شده...کاش بودش و مثل همیشه تو چشاش نگاه می کردم و براش درد دل می کردم و اونم فقط تو چشمام نگاه می کرد و فقط سکوت و سکوت.

دلم میخواد یه کاری بکنم.کاری که میگن فقط از بزدلا بر میاد.ولی به نظر من آدمای شجاع فقط این کارو می کنن.می ترسم.جراتش رو ندارم وگرنه انجامش میدادم!

هنوز داره اون صداهای وحشتناک تو گوشم میپیچه.خیلی وقته که این صداهارو می شنوم.ازشون خسته شدم.دلم میخواد کر بشم.کاش می شد دیگه نشنوم.

 

 

آمار!

امتحان دوم هم به خوشی تموم شد...

ولی من اعصابم خیلی خورده.نه اشتباه نکنین.از امتحانم نیست.اونو خوب دادم و اگه همه ی سوال هامو درست نوشته باشم ۲۰ می گیرم...از یه چیز دیگه عصبانی هستم.

امروز سر جلسه پدرمون رو در آوردن.اول کلی مدیرمون زر زد.بعدش آقای رنجبر اومد برامون در مورد امتحان نهایی و تاثیرش تو کنکور و این که تا سال ۸۹ تاثیر امتحان نهایی ۱۰۰٪ میشه صحبت کرد.بعدش دوباره مدیرمون که خیلی از دستش عصبانی هستم رفت بالای منبر !!!! اونم شروع کرد سخنرانی کردن که دیر نرین سر جلسه و کارتتون یادتون نره و از این چرت و پرت ها که روزی ۱۰۰ دفعه می شنویم! بعدش هم رضایت دادن که امتحان شروع بشه. اونم چه امتحانی ! از بس زر زدن من وقتی چشمم افتاد به برگه همه چی یادم رفت. بعد کم کم مخم خنک شد و کار کرد !

خلاصه امتحان شروع شد.از قبل از امتحان یه مشت کادو آورده بودن که آخر سر به اونا می پردازیم!

وسط امتحان یکی از مراقبا گیر داده بود که چرا پاتونو تکون می دین؟ چرا گردنتون رو میارین بالا؟ چرا کمرتون رو صاف میکنین؟به عبارت دیگه اعتراض می کردن که چرا زنده هستین؟؟!!

بعد یهو همون مراقبه یه کاغذ برداشته اومده وسط سالن ایستاده یه مشت اسامی رو می خونه میگه قبل از این که برن یه مسائلی هست که باید بهشون بگیم.همین جوری نرن. ۲۰ بار اسامی رو خوند.من نمیدونستم اون اسم ها رو بنویسم یا نمودار جعبه ای بکشم!همه کلی گیج شده بودن.دیگه هی نچ نچ بچه ها شروع شد.اینم کوتاه اومد رفت نشست سر جاش!

دوباره تا اومدیم تمرکز بگیریم خانم مدیر باز رفتن رو منبر.همون کادو ها بود که گفتم.یکی یکی اسامی رو می خوند و می گفت به خاطر فلان دلیل بهشون جایزه می دیم.من هم که فکر می کردم یکی از این اسامی هستم حواسمو جمع کردم.ولی باز هم از قلم افتادم!

موقع امتحان های میان ترم ترم اول یه مسابقه هنر های دستی و تجسمی برگزار کردن که من رو هم به زور بردن گفتن باید تو منبت شرکت کنی.اتفاقا اون روز هم امتحان میان ترم آمار داشتیم.با کلی التماس قرار شد بعدا امتحان بگیره از من.خلاصه ما رفتیم.ولی چه رفتنی!به زور مدرسه رفتیم ولی پول تاکسیمون رو خودمون دادیم! بعد هم اونجا سر جعبه ی منبت و اولین کارمو که خیلی دوسش داشتم ازم گرفتن!آخرش هم اول شدم!

بعد چند وقت پیش سر صف صبحگاه به کسایی که رتبه اول شده بودن تو مدرسه و کسایی که تو مسابقات مقام اورده بودن و کسایی که تو نماز شرکت کردن و کسایی که روزنامه دیواری چسبوندنو خلاصه به هر کی دلشون خواست به هر بهانه ای جایزه دادن جز ما که تو استان اول شده بودیم.تازه من همون روز دستمو با چاقو منبت زدم!حتی خسارت خونم رو هم بهم ندادن.حالا نه تنها یه تشکر خشک و خالی هم نکردن تازه سر جعبه و اولین کارم رو هم از دست دادم.

به خاطر همین بود که گفتم عصبانی هستم...

بابا جایزه نخواستیم لااقل چیزامو بهم پس بدین.جایزه ی مسخرتون تو سرتون خورد.شعور قدر دانی هم که ندارین ولی چیزامو دیگه بهم پس بدین !!!!!!!!!!!!!! 

تاریخ !

امروز امتحان تاریخ داشتم و هیچی نخونده بودم.

۱۵ تا درس بود که ۷تاش مال ترم اول بود و ۸ تاش هم مال ترم ۲...و من فقط ۷ درس ترم اول رو وقت کردم بخونم که فقط هم ۵ نمره داشت......!!!!!!!!!!!

من بارم ها رو نداشتم.و چون درس تاریخ بود بهتر دیدم که به ترتیب بخونم تا بیشتر یاد بگیرم ولی متاسفانه وقت کم آوردم و تازه دیشب به فکر این افتادم که به مریم اس ام اس بدم ببینم بارم ها رو داره یا نه؟ و وقتی فهمیدم که من فقط در حد ۵ نمره خوندم و وقتی به ساعت نگاه کردم و متوجه شدم که ساعت ۱۲ شب هست داشتم سکته می کردم.بالاخره به هر ترتیب و بدبختی که بود سعی کردم که بخونم و لااقل خودم رو به ۱۰ برسونم که ابروم نره...

دیشب تا ساعت ۲:۳۰ درس میخوندم و فقط تونستم یه درس بخونم.بسکه زیاد بود هر درسش...تازه اون یه درس رو هم با حالت خواب آلودی خوندم و هیچی یادم نموند.دیگه نمی کشیدم .گرفتم خوابیدم و صبح ساعت ۴:۳۰ بیدار شدم و دوباره شروع کردم.خلاصه خودم رو به ۱۰ کشوندم.

اما خدا را شکر امتحان خیلی آسون بود و فکر کنم حدود ۱۵ بشم.به هر حال بهتر از ۱۰ هست.نیست؟!

خیلی زشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتـــــــــه که آدم تاریخ رو ۱۵ بگیره....

دیشب وقتی داشتم درس می خوندم فقط اعصابم خورد می شد.با این شاه هایی که داشتیم.تو قرار داد سال  ۱۹۰۷(جنگ جهانی اول) روسیه و انگلیس برای این که همدیگه رو راضی کنن و بتونن با هم متحد (متفق) بشن اومدن ایران رو بین خودشون تقسیم می کنن.آخه خیلی زور داره.با ایران مثل کلوچه رفتار کردن.اومدن از وسط نصفش کردن.نصفی برای این و نصفی برای اون تا با هم دعواشون نشه.انگار خاک ایران ارث باباشون بوده.هر وقت یاد این قرار داد و بی لیاقتی شاه ایران می افتم می خوام از عصبانیت منفجر بشم...

الان هر رفتاری که با ایران می کنن حقشه...تقصیر خود مردم بی غیرت و بی لیاقت ایرانه.به جای این که تو دهنشون بزنن زنا تو فکر این هستن که روسریشون رو در بیارن و مردا هم جدیدا به این فکر افتادن که خودشون رو شکل زنا کنن. یعنی شدن عروسک خیمه شب بازی سیاست های بیگانه...

زیاد نریم تو بحث سیاسی...خطرناکه...من هنوز جوونم.آرزو دارم :دی

امتحان بعدی آماره.خیلی اسونه ولی من معمولا از بس اسونه خرابش می کنم.جالبه نه؟ :دی

قراره از این به بعد دختر خوبی بشم و برم کتابخونه ی دانشگاه علوم پزشکی و درس بخونم...

تاثیر ۳۰ درصدی معدل کتبی نهایی تو امتحان کنکور.خدایا خودت رحم کن و کمک کن...!