وب نوشته های من

می نویسم برای ثبت لحظه های زشت و زیبایم...دوست داشتی بخون !

وب نوشته های من

می نویسم برای ثبت لحظه های زشت و زیبایم...دوست داشتی بخون !

...

مامان بزرگم هم دیروز به سلامتی از مکه برگشت .

خودش اول از هرچیزی به مامانم گفت تسلیت میگم عموتون مرده ! مامانم جا خورد ! گفت پس تو میدونستی ؟! یهو مامان بزرگم زد زیر گریه ، گفت پس مرده ؟! تا نگو می خواسته یه دستی بزنه و از زیر زبونه مامانم حرف بکشه که کشیده !

این از مامان بزرگم .

دیروز هم که کل روز رو بیرون بودم و اصلا زبان نخوندم ! امروز هم که امتحان زبان داشتیم . شب قبلش هم تا صبح نخوابیده بودم . دیشب هم ساعت ۲:۳۰ خوابیدم . هیچ هم درس نخونده بودم . جون کلم ساعت گذاشتم رو زنگ که ساعت ۵:۳۰ بیدار شم درس بخونم . ساعت ۵:۳۰ هم موبایلم که زنگ خورد خفش کردم و گرفتم خوابیدم و وقتی فهمیدم که شده ساعت ۹:۵۰ و داداشم اومده میگه مگه نمی خوای بری امتحان بدی ؟! من بلند شدم میگم امتحان ؟! امتحان چی ؟! ساعت ۱۰:۳۰ هم امتحان شروع میشد !

تازه یادم اومد که وای امتحان زبان دارم و هیییییییچ نخوندم !!!!!

دیگه بلند شدم رفتم مدرسه .

رفتم دیدم برای صندلی هامون هم شماره گذاشتن و هرکی باید سر جای خودش بشینه . یکی از بچه ها هم هیچی نخونده بود به امید تقلبی که دیگه نمی تونست تقلبی کنه !

قرار شد یه صندلی بیاد اینورتر تا من بهش تقلبی بدم . سوال اول و دوم هم بش دادم ولی مراقب فهمید جابجا نشسته اومد بلندش کرد !  گناه داشت بیچاره ...

و اما بریم سراغ جلسه دیروز ...

من ساعت ۴:۳۰ مامان بزرگم می رسید و متاسفانه نتونستم بیام ...

چه خبر شده آیا ؟! یهو زلزله افتاده بین همه !!!

این بچه بازیا چیه ؟! یکی بیاد قشنگ برای من توضیح بده !!

همه دارن استعفا می دن ! یعنی چی اونوقت ؟! دلیل این استعفاها چیه ؟!

چرا دارین اینقدر به هم می پرین ؟! مگه چی شده ؟!

اگه اختلافاتتون شخصیه که هیچ ربطی به خانه نداره و باید بین خودتون حلش کنید و حق ندارید خانه رو به هم بریزین ! اگه هم که مربوط به خانه میشه به طور واضح بگین تا همه بفهمن چون به ما هم مربوط میشه !

اصلا مثل این که قبل از این که خانه به طور رسمی تشکیل بشه و بریم رای گیری کنیم اتحادمون بیشتر بود ! با هم بهتر کنار میومدیم !

مشکل از کجاست ؟! از این که میگین خانه تو خواب زمستونی فرو رفته ؟!

آره واقعا یه مدت از هیچ کس خبری نبود ولی این اواخر که خوب شده بود !

دیگه انتظار چطور فعالیتی رو دارید ؟! خانه که فکر نمی کنم در آمد و بودجه ای داشته باشه که بتونه برنامه های بهتر از این راه بندازه ، داره ؟!

من همیشه تو فکر این بود که پول این کیک و آبمیوه و اینارو کی می ده ؟!

این برام واقعا یه سواله ! خانه در آمدی داره آیا ؟!

انتظار اردو و گردش و تفریح و این چیزا رو دارید ؟! خوب این رو هم در نظر بگیرید که اینجا ایرانه و ما تو بوشهر زندگی میکنیم ! هرجا بخوایم بریم با هم باید بریم دیگه ؟! که اون فکر می کنم مشکل باشه که چندتا دختر و پسر بخوان با هم راه بیفتن برن جایی با این وضعیت فرهنگ مردم و جو جامعه ...

مشکل کدومه ؟!

برای منم لطفا توضیح بدید . من متاسفانه در جلسه ی دیروز حضور نداشتم ... !

جناب آقای دشتی شما رو اعضای خانه انتخاب کردن . لطف کنید و دلیل استعفاتون رو برای اعضای خانه شرح دهید ! نقطه سر خط .

 

پ.ن ۱ : دوباره تخمه آفتابگردون کاشتم . ببینین چه قشنگ از خاک در اومدن !

پ.ن ۲ : اون ۳تا اولیا ! ببینین چه بزرگ شدن !

پ.ن ۳ : پرورش زنبور هم به اجبار راه انداختیم ! گوشه به گوشه ی حیاطمون زنبور لونه کرده پناه بر خدا ! یکی نیست بگه کی کارت دعوت فرستاد ؟!

پ.ن ۴ :ماهی تنوری !

پ.ن ۵ :انجمن موش کشی هم راه انداختیم ! شبی یه موش کشته می شود !

گل آفتابگردون !

سلام . چطورین ؟؟!!!

من که اصلا خوب نیستم ! پس فردا امتحان ریاضی دارم . هیچ نخوندم ! مریض هم شدم ! باز وسط امتحانا و سرماخوردگی من !!!

خواب بودم که بابام اومد صدام کرد گفت نرگس بدو بیا که گلات در اومدن !

منم با اون حال بدم که تمام تنم درد می کرد یهو شارژ شدم و از جام پریدم بیرون و بدو تو حیاط !

دیدم یکی از اون سه نقطه ای که کاشته بودم در اومده ...

دو نقطه ی دیگشو موش خورده بود ! نامرد خاک رو کنده بود و تخمه های آفتابگردون من رو در آورده بود خورده بود !!!!

روزی که کاشتمشون ۵ دقیقه بعد رفتم به بابام می گم بابا در نیومدن ؟!

بابام میگه والله تا اونجایی که من یادمه ۷ ماهه دنیا نیومدی ! برو ۲ ـ ۳ هفته دیگه بیا !

و حالا بالاخره ۳ تاش در اومد ...

۹ تا کاشته بودم . ۶ تاش به رحمت ایزدی پیوست و ۳ تاش سبز شد .

اینم عکسشون :

 

دیدین چقدر کوشمولو هستن ؟!

من گل آفتابگردون خیلی دوس دارم . تازه میشه تخمه هاشو هم خورد !

یه مصرف دیگه هم داره ! غدای پسر قند عسلمو هم جور می کنه .

بابام هم گوجه فرنگی و فلفل کاشته .

یه باغچه هم گذاشتم مخصوص گل . هنوز چیزه زیادی توش نکاشتم .

ولی خیلی کیف میده بزرگ شدنشونو نگاه کنی  .

روز معلم مبارک !

اول این که روز معلم مبارک باشه ... ! چیز بیشتری ندارم بگم .

دوم : مامان بزرگم (مامان مامانم) رفت مکه . چند روز پیش . دقیقا یادم نمیاد کی بود . امروز براش آش پشت پا پختیم . من و مهسا و مریم هم رفتیم پخششون کردیم . البته اونایی که نزدیک بودن . یعنی ۴ محل اصلی !! بابای مهسا هم با مامان بزرگم رفته و خلاصش این که من از کت و کول افتادم !

تو این وسط عموی مامانم هم فوت شده ! کسی هم جرات نداره به مامان بزرگم بگه ! هر دفعه هم که زنگ می زنه اول از همه حال عمو جواد رو می پرسه ! همه هم مجبورن یه جوری بپیچوننش و بگن که حالش خوبه . آخه مامان بزرگ من یه اخلاق بد داره . اونم اینه که زیادی حساس و دلسوزه ! اگه گربه ی تو کوچه هم بیفته بمیره مامان بزرگم تا یه چند روزی عزا می گیره ... !

سر مکه رفتن مامان بزرگ هم برنامه ها داشتیم !!! آخه اون و خواهرش هم زمان با هم اسمشون رو نوشتن . اسم خواهرش در اومد . هم زمان هم اسم منم برای مکه در اومد . من و خاله فرنگیس هم زمان با هم رفتیم ولی مامان بزرگم اون موقع که پارسال بود نرفت . وبعد اون دپرس شد که من عمرم نمی کشه تا سال دیگه و از این حرفا و کلی مریض شد و تو جا افتاد . بعد چند وقت قبل این که بره حالش خوب شد . بعدش دوباره دو هفته قبل رفتن رفت تو سی سی یو !  موقع خدافظی هم می گفت من میدونم که بر نمی گردم !!

حالا رفته اونجا و شارژ شارژ شده ... تازه ۴ تا باتری زاپاس داره که یکیشو قرض شوهر خالم (بابای مهسا) می ده ...

بنده خدا مامان بزرگم هم شانس نداره ... موقعی که رفت کربلا وقتی برگشت بابا بزرگم فوت شده بود ! نمی دونستیم چه جوری بهش بگیم !!! حالا هم که عمو جواد ...

سوم : میگم کی امروز صبح برنامه فیتیله رو نگاه کرده ؟! من تلویزیون رو روشن کردم . آخر برنامه بود . داشتن شعر خداحافظی می خوندن . اون ۳تا عموا که شعر می خونن ۲ تا شده بودن و موقع شعر خوندن هم گریه می کردن ! بعدش هم عمو قناد با چشمای اشک آلود عذر خواهی کرد که امروز برنامه به خوبی همیشه اجرا نشده ... ! چی شده بوده ؟! اون عمو سومی که نبودش مرده ؟! من اونو از بچگی دوس داشتم ... یعنی مرده ؟!

 

پ.ن :

۱. آقا در راه خدا هرکی گوشی زاپاس داره بده به من . من گناه دارم  . یه عتیقه داشتم که دیگه از اونم محرومم . پول مول هم نداشته بیدم که برم گوشی بخرم . بابام هم میگه می خواستی مواظب گوشیت باشی  . آخه یکی درد منو بفهمه !! من گوشی می خوااااااااااااااااااااااااام

۲. چند وقته احساس پوچی و مزخرف بودن زندگی می کنم ... درس و مرس هم گذاشتم کنار . کنکور هم بیخیال !

۳. از دست خودم خسته شدم . زندگیم به هم ریخته . دلم یه مسافرت حسابی می خواد تا سر حال بیام ...