اینجور مواقع است که حس نوشتنم فوران می کند و هجوم اشک چشمانم را می سوزاند !
اما دیگر با تجربه تر از آنم که اجازه دهم اشک بی مقدار از چشمانم سرازیر شود !
محکوم است که در سلول چشمانم باقی بماند !!
اندک زمانی است که در هنگام تشویش آرامش بخش وجودم صدای من است !
آیا این نشانه ی دیوانگی است ؟!
خود با خود سخن میگویم !
و به گونه ای سحر انگیز آرام می شوم !
آرام باش نرگسم ! دیگر خود را مجاز ندان که قلب کوچکت برای این دلیل بی دلیل به تقلا افتد !
و من آرام می شوم ...
دیگر یاد ها حتی قلقلک انگیز هم نیستند !
تو چرا متشنج می شوی ؟!
باز هم این دل هوس نوشتن کرده است !
اما نوشته هایی ممنوعه !
سکوتم را در پس وراجی هایم پنهان میکنم ! این بهتر است !
هجوم افکار ! بعد از این همه مدت باز هم آن افکار آزار دهنده ؟!
نه ! دیگر نمی خواهم خود را در آن ضعف رقت انگیز فرو کنم !
در جدالم که خود را نجات دهم ...
سوال در پی سوال ! سعی میکنم با لبخند پاسخ گویم .
اما ...
زیر لب می نالم : حالم خوش نیست ...
توجه نمی کند . می اندیشد شاید یک ناز دخترانه باشد !
باید خود را به جایی برسانم ! آه ، دیوار ...
با تمام توانم سعی در چنگ زدن به آن دیوار لیز و سرد را دارم .
نگاه متعجبی !!!!
صدایی در گوشم می پیچد : نرگسسسسسسسسسسسس
و دیگر هیچ ......
چشم می گشایم !
نور سفید خیره کننده ای آزار می دهد چشمانم را !
اینجا کجاست ؟!
چند لحظه ی پیش جای دگر بودم ! اما کجا ؟! به یاد نمی آورم ...
متوجه چند جفت چشم و صداهای مبهمی می شوم .
آه ذهنم خسته تر از آن است که توان اندیشیدن داشته باشد ! طفلی ذهن من ...
نیروی عجیبی پلک هایم را به سوی پایین می کشد و من با کمال میل تسلیم می شوم .
باز هم آن بی خبری لذت بخش ...
نمی دانم چقدر گذشته است !
از تماس تن برهنه ام با جسمی سرد چشم می گشایم .
این بار کودک ذهنم به توانایی خود ایمان می آورد و شروع به تقلا می کند !
با دقت به چند جفت چشمی که مرا می نگرند خیره می شوم .
صدای فریاد هایی ...
کم کم به یاد می آورم !
آه خدای من نه !!!
شاید زمانی این اتفاق را از خدا می خواستم ! اما حالا دیگر نه !
اکنون کوچک ترین ضعفی باید از من به دور باشد !
تمام توانم را برای برخواستن متمرکز میکنم اما صدایی در سرم می گوید تلاش برای هیییچچچ !
بی نتیجه است !
بدن عریانم را رعشه ای در بر میگیرد !
از تصور حالت ضعف خود احساس تهوع میکنم ... !!
پ.ن : سخت است دویدن به سوی امید با تمام قوا ! و اصابت ضربه ای به پا و فلج شدن ...
پ.ن 2: اینم یه یادگاری از شب بیداری های من . البته هنوز به طور کامل اثرشو نشون نداده آخه تازه سر شبه