مهر و موم را شکستم .
.
.
.
چند وقته خیلی کلافم ! مشکلات و مشغله های فکریم بیش از حد ظرفیتم شده !
از این که از صبح تا شب بشینم به کیکی با چشمای بسته توی قفسش ذل بزنم و به هیچ نتیجه ای نرسم خسته شدم ! از این که هیچ کاری از دستم براش بر نمیاد روانی میشم ! تو سرم میاد ! داغ می کنم ! دلم می خواد فریاد بزنم !
آخه چرا تو این شهر گور به گور شده ی ما یه دامپزشک درست پیدا نمیشه ؟!
چرا این بلای عجیب باید سر کیکی بیاد ؟!
چرای برای یک لحظه باید غریزش از بین بره و چرا من هیچ عکس العملی نشون ندادم و منتظر غریزه ی خودش موندم ؟!
از بس که این فکر ها تو ذهنم داره تکرار میشه دیگه داره حالم به هم میخوره !
به یه جا برای تخلیش احتیاج داشتم !
دیگه از سرکوفت های اطرافیان خسته شدم !
خدایا یعنی میشه باز یه روز کیکی با چشمای سالم بهم نگاه کنه ؟!
پ.ن : شاید خیلی هاتون از خوندن این متن خندتون بگیره . شاید این که میبینین یه حیوون اینقدر مهمه براتون مضحک باشه . ولی این قضیه برای من هیچ جای شوخی و خنده نداره ... !