وب نوشته های من

می نویسم برای ثبت لحظه های زشت و زیبایم...دوست داشتی بخون !

وب نوشته های من

می نویسم برای ثبت لحظه های زشت و زیبایم...دوست داشتی بخون !

فصل امتحانات!

خسته نباشم(نه که حالا خیلی درس خوندم واسه همین خیلی خستم(کی درس میخونه ها))ببخشید یادم رفت سلام کنم.سلام عرض میکنم دوستانه عزیز.بسکه درس خوندم الزایمر گرفتم!(جدی نگیرید.)سلام هم یادم میره.وای چقدر درس خوندن بده.یعنی خیلی هم بد نیستا.ولی من یکی اصلا حوصلشو ندارم.خیلی هم نسبت به درسم بی خیالم.اگه کارناممو بدن دستم بگن از اول تا اخرش تجدید شدی(وای خدا نکنه.مامانم پوستمو میکنه!)فقط قهقهه میزنم.همین!خیلی بی خیالم نه؟نمیدونم چیکار کنم که از این بی خیالی در بیام.شما راهنماییم کنین.امتحانه بعدیمون زبان انگلیسیه.یه خاطره از امتحان زبان یادم اومد .الان میگم:

پارسال بود.امتحاناته نوبته اول.یه روزه زیبا و بارونی.ساعته اخر قرار بود ازمون امتحان بگیرن.۲ هفته ی تعطیلی تمام شده بود و دوباره برگشته بودیم مدرسه.خلاصه ما هم نوبته صبح بودیم ولی چون هوا ابری بود احساس میکردی بعد از ظهره(وای من عاشقه این هوام).بالاخره ساعته اخر رسید.همه رفتن توکلاس نشستن. هر کس سره جای خودش.و طبق معمول داشتن برایه تقلبی هاشون برنامه ریزی میکردن تا برگه هارو پخش کردن و همه ظاهرا ساکت شدن.امتحان خیلی اسون بود.البته از نظره من.بقیه رو نمیدونم.من بعد از ۱۰ دقیقه یا ربع ساعت برگمو دادم و رفتم بیرون.همه داشتن فحشم میدادن که نامرد چرا اینقدر زود؟چرا تقلبی ندادی.منم از اونجایی که خیلی مهربونم دلم به حالشون سوخت ولی دیگه دیر شده بود.خلاصه رفتم بیرون.معلمه زبانمون بعد از اینکه یه دور رفت سره کلاسا فلنگو بستو ده بدو که در ریم.این بیچاره هایی که داشتن امتحان میدادن و به مشکل بر میخوردند هم به امانه خدا.من داشتم جلو دره کلاس قدم میزدم که مراقبه کلاسه ما اومد بیرون و گفت برو خانومه(...)رو صدا بزن.منم گفتم رفته خونشون.بعد مراقبه گفت بچه ها اشکال دارن.بچه ها هم که صدارو شنیده بودن گفتن خانوم بگین نرگس بیاد.خانومه هم که مشاوره مدرسه بود و می خواست بگه که اره دیگه بچه هارو درک میکنه و تو کارش وارده(هر کس فکره تبلیغات به نفعه خودشه!) گفت می تونی بیای؟منم گفتم باشه و رفتم داخل.این مراقبه بیچاره هم که چیزی از زبان سرش نمیشد.هر کس سوالی داشت از من پرسید و منم جوابه کامل رو در اختیارش گذاشتم.خلاصه تو همون امتحان تمامه بچه هایی که تویه اون کلاس بودن همه بالا تر از ۱۸ گرفتن.خیلی حال داد .معلممون چشش ۴ تا شده بود و به خودش و تدریسش امیدوار شد.ولی بعد که فهمید وااااااای چشتون روزه بد نبینه.شد مثله کاردو پنیر با منه بد بخت.البته جیکش در نیومد چون نمره هایه بالایه بچه ها به نفعه خودش هم بود و کلی امتیاز می گرفت.

از بدبختی یا خوشبختی امسال هم معلممه!اینم خاطره ی امتحانه زبانه ما.معذرت میخوام که مدته زیادی اپ نکردم.بازم ممکنه غیبتم طولانی بشه.اخه میخوام سعی کنم درس بخونم.

برام دعا کنید.به قوله بچه مسجدیا التماس دعا...

شب یلدا مبارک!

سلام.اول از همه شب یلداتون مبارک.اگه میخواین شب یلدای خوبی داشته باشین به نکات ایمنیه زیر که مخصوصه شب یلداست توجه کنین:

۱.پسته را با دندان نشکنید.(اخه میکروبا میرن تو اون دندوناتون شب یلداشون رو جشن میگیرن بعد فریاد شما هم میره هوا)

۲.هندوانه ی خنک نوش جان کنید.(گرمش اصلا مزه نمیده)

۳.قید درس را بزنید.(بچه خر خون یه شب این کتابه بدبختو بذار زمین بیچاره فریادش رفت تو هوا.رنگش پرید.بسکه خوندیش پاره پوره شد.)

۴.از پر خوری بپرهیزید.(شب خوابایه بد بد میبینینا)

این چهارتایی که بالا نوشتم ۴ اصل خوش گذرانی در شب یلدا نوشته ی نرگس خانومه گل بود.امیدوارم به همتون خوش بگذره.فصل پاییز هم تموم شد و وارده زمستان شدیم و توی بوشهر هنوزم از سرما و زمستون اونجور که باید خبری نیست.و اما مطلب دوم:

میدونستین که شاهزاده ی گلتون عضو هلال احمره؟اقا از روزه شنبه تو مدرسه ی ما تبلیغ میکردن که روز ۳ شنبه مانوره هلال احمره.هلال احمریا بشتابید ! بشتابید!که قراره برین خوش گذرونی و پذیرایی از شکمه گرامی.اقا ما از اونجایی که حوصلمون سر رفته بود و چند روز بود که سرمون تو کتابو درس بود گفتیم بریم محضه خنده.خلاصه با چندتا از بچه ها قرار گذاشتیم که بریم.سره صف معاونه محترم فرمودند:قراره براتون جشن هم بگیرن. حالته جشنواره داره.پذیرایی هم میکنن.جایزه هم میدن! خلاصه بچه ها کلی ذوق کردند و اونایی که قصد اومدن هم نداشتند اغفال شدن و رفتن زنگ زدن به مامان جون که مامانی من امروز از راهه مدرسه میرم مانوره هلال احمر . منتظرم نباش.مامان جون هم خوشحال که دختره عزیزش سر به راه شده و با افتخار میگه برو عزیزم برو.بعد هم فوری تا تماس قطع شد زنگ میزنه تمامه دنیارو از این موضوع با خبر میکنه.خلاصه اتوبوس با کلی تاخیر جلوی در مدرسه توقف کرد و بوقه نکرش رو نواخت.بچه ها مثله اپاچیا ریختن تو اتوبوس.اون اینو هول میداد و این اونو.بالاخره هر کس یه جا تمرگید.بعد رفتیم خیابونه با هنر(بی هنر)بچه های مدرسه ی زینبیه رو  هم سوار کردیم.خلاصه دانش اموزانه بیچاره رو مثله گوساله تو هم چپوندند.اقا چشمتون روز بد نبینه.این بچه هایه زینبیه ادم که نبودند اگه هم بودن از نوعه وحشیش بودن.وای هرچی بگم اینا بی ادب بودن کم گفتم.البته همشون نه.تک و توکیشون ادمه عادی بودن.خوب طبیعیه همه جا هم بد هست هم خوب ولی درصد داره.خلاصه رفتیم تا رسیدیم به هلال احمر .حدوده ۱ ساعت اونجا تو افتاب ایستادیم.حتی از اتوبوس هم پیاده نشدیم.بعد از ۱ ساعت که ما منتظره ۱ جشنه بی نظیر بودیم اومدن بهمون کاور دادنو میگن:(میدونین چی میگن؟)این کاورا رو بپوشین الان دستکش هم میدن دستتون کنین قراره برین اشغال جمع کنی!(چه کاره جذابی و چه شباهته خاصی به اون جشنه وعده داده شده داره.)خلاصه ما بیچاره هارو مثله کارگرایه شهرداری بردن کناره ساحل به اسمه مانوره پاک سازیه سواحل کیسه اشغالی دستمون دادنو گفتن یالا زود جمع کنین .تازه کلی هم رو سرمون داد زدن.

دیدین؟دیدین چه سره کار بودیم ما بیچاره ها؟ساعته ۱:۳۰ رفتیم ۵:۳۰ برگشتیم.پدرمون در اومد .ما اعتراض داریم.اقا/خانوم اشغال نریزین تا ما بدبختا مجبور بشیم جمشون کنیم .مامانه بیچارم همیشه تو خونه کلی التماس میکنه دست به سیاه و سفید نمی زنم.ای خدا!کارمون به جایی رسیده که باید اشغاله مردمو جمع کنیم.

زهره مااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااار نخند....

تولدت مبارک!

سلام عزیزم

تولدت مبارک.انشاالله ۱۰۰۰ سال حتی بیشتر عمر کنی.

امروز روزه تولد عزیزترین عزیزم بود.تولدش مبارک.خیلی سره حال و خوشحالم امروز.خیلی کیف میده وقتی تولد یکی از عزیزانتو بهش تبریک میگی و با این کار بهش میفهمونی که به یادش بودی و برات ارزش داشته و دوسش داری.

حرف دیگه ای برای نوشتن ندارم.اینقدر خوشحالم که حس نوشتنم پریده.ولی مقدس ترین روزه دنیا ۲۶ اذره همه یادشون باشه(هر چند که تقدس هر کس به یه چیزه).

امیدوارم شما هم مثل من شاد باشید...